و تکرار ماجرای آزادگی ((حر )) در کربلای ایران .............
روز عملیات به تنهایی دوشکا رو از دویست متر
شیب تند و صعب العبور بالا برد ....
اخه هیکلی بود و لات زیر بار کمکم نمی رفت
خودش می گفت کار زشت و بدی نبوده که انجام نداده باشم
و البته همش دعوا راه می انداخت در جبهه
ولی گفت وقتی اومدم جبهه گفتم یعنی خدا نگام میکنه ؟
نمازشو کم کم از بچه ها یاد گرفت .
رزمنده ها بچه تهرون صداش میکردن
روز عملیات نشست کناره فرمانده و گفت امروز شهید میشم ....
فقط به مادرم که من تنها نون بیارشم بگید :
خیلی مخلصیم دعا و نون حلال تو منو به اینجا رسوند
برای خلاف کاریام شب و روزش گریه بود
ولی وقتی اومدم جبهه نگاهام کرد
و گفت به زودی مزد دعاهامو با شهادتت میگیرم .....
تهرونی شروع کرده بود با خدا صحبت و گریه که خدایا
ابرومو جلوی اربابم اباالفضل نبر.
خدایا ابرومو جلوی خانم فاطمه زهرا نگه دار
عملیات که شروع شد سیصد نفر بودیم کنار هم در ارتفاع
یه تیر اومد و مستقیم خورد وسط پیشونی تهرونی
و زیبا دعاهای مادرش و توبه ی نصوح خودش معنا شد
منبع: کتاب بچه تهرون (علیرضا اشتری )